۱۳۸۹ فروردین ۱۸, چهارشنبه

اخوانیات

بخش مهم و جذابی از ادبیات فارسی را اخوانیات تشکیل می دهند. همیشه از خواندن آنها لذت بردم و همیشه دوست داشتم شعری در این فرم از خود صادر کنم اما هرگز مجال آن نبوده است تا اینکه در جستجو میان فایلهایم به قصیده ای برخوردم که گویی روزگاری به دوستی تقدیم کرده بودم و خود آن را به خاطر نداشتم. دوستی وبلاگی ساخته بود و در آن نوشته های شعر گونه اش را قرار می داد از قرار این دوست روزی شعری نیز خطاب به این جانب منتشر فرموده بود و این شعر او همزمان با مشروطی ای بود که برایش در دانشگاه حاصل شده بود. متاسفانه شعر دوستم را نیافتم و از او می خواهم اگر این مطلب را می خواند و شعر را نیز در دسترس دارد آن را در قسمت نظرات قرار دهد.
دوستی پیشنهاد کرده بود که من شعر نگویم و شعرهایی را نیز که در زمان گذشته گفته بودم منتشر نکنم. هرچند که نسبت به آن دوست ارادت خاصه ای دارم و نظراتش را از اعماق جان قبول دارم و نیز با توجه به اینکه توصیه ی اول را به جان بسته ام و دیریست که کاغذ و مرکب را حرام خط خطی هایم نمیکنم اما این اخوانیه را با اجازه ی او در اینجا به عنوان یک سند تاریخی (!) که نشان دهنده ی بخشی از روزگار جوانی ام است قرار می دهم.
و آن اخوانیه اینگونه است:
بگفتم روزی از رسم رفاقت
ز شعر و شاعری جانا حذر کن

به راه درس و مکتب کوش ای دل
حسودان را همه خونین جگر کن

ز نیرو و توان اندرونت
تمام دشمنانت در به در کن

بخوان هر روز و هر شب درسهایت
کتاب و جزوه هایت را زِ بر کن

زمین افکن تو دیو کاهلی را
به کوشش ماهِ من دفع خطر کن

هنر آن است کز کوشش بر آید
به پیش درسهایت این هنر کن

ز تلخی حاصلی جز غم نیاید
تمام زندگیت را شکر کن

چو روزی راه را بیراهه دیدی
خرامان عزم یک راه دگر کن

اگر آمد به پیشت کین استاد
کتاب شعرهایت را سپر کن

اگر دادند نمره هیچ، ورنه
سلیح دیگری را چاره گر کن

به زاری و به گریه ، داد و فریاد
سر و رویت به اشکِ دیده تر کن

به هر شکلی شده نمره بگیر و
به منزل دعوت از چندین نفر کن

بپا کن جشن عاشق پیشگی را
بدان جشن نکو ما را خبر کن

پس از آن از برای گردش حال
از این شهر جدایی ها سفر کن

برو شیراز شهر اطلسی ها
ز کاشان و ز قمصر هم گذر کن

چو از بوشهر و از بندِر*گذشتی
شبی را بر لب دریا بسر کن

از آنجا سوی کرمان و طبس شو
کویر لوت را زیرِ نظر کن

بیا سوی دیار چای و شالی
بدی و ناخوشی از سر بدر کن

چراغ شعر هایت را بیفروز
سرآغازش به نام دادگر کن

درونش نکته های نغز و شیرین
ز امید و ز شادی بیشتر کن

بگو شعری که جان را تازه سازد
بروی جمله آدمها اثر کن

خداوندا تو این یارم نگه دار
ورا با لطف خود فخرِ بشر کن

۳ نظر: