یاد من می آید آن قدیم تر ها، زمانی که آنقدر بزرگ نشده بودیم که فکر معاش همه ی زندگیمان را پر کند، همان زمانها که همه ی کسانی که دوستشان داشتیم در کنارمان بودند و زندگی به شادی می گذشت. پدر بزرگ عصرها رادیوی زرد رنگش را به دست می گرفت و بر ایوان خانه سیر جهان می کرد. من نیز در کنارش و در حالی که گوش به صدای خش خش رادیو داشتم مینشستم و گوشم را تیز می کردم که مبادا شبکه ای از قلم بیفتد و ما مکثی روی آن نکرده باشیم. من بودم و پدربزرگ و یک دنیا خاطره و صدها حکایت و روزگار خوش و چای و نباتی و گاهی هم انبه. مردمان جهان در آنسوی مرزها به گفتن دغدغه هایشان می پرداختند و ما در اینسوی بدون آنکه بفهمیم موضوع چیست گوش می دادیم. گهگاهی صدایی آشنا در آنسوی رادیو شنیده می شد. با زبانی که گویی می فهمیدیم.رادیو ایران و بی بی سی فارسی مهمترین مشتری آن روزهای گوشمان بود و گاهی هم صدای آمریکا
زمان گذشت، منم متاسفانه بزرگ شدم. بسیاری از کسانی که دوستشان می داشتم خاطره شدند و بسیاری دیگر آنقدر دور که برای یک لحظه دیدنشان هفته ها برنامه ریزی لازم است. به قولی «من ماندم تنهای تنها». برای اینکه خاطره هایم را آبی بزنم و کمرنگ تر اینکه هستند نشوند یک رادیوی کوچک خریدم. کمتر از یک ماه است. رادیویی کاملا آنالوگ به سبک رادیوهای کودکی. این روزها من و رادیویم خاطرات خوبی را با هم مرور می کنیم. جای خیلی ها در کنار ما خالیست. دلم برای خاطره هایم تنگ شده است. یاد من باشد این بار که رفتم به وطن از بازارچه ی پیرسرا مقداری نباتی کنجدی و لیمو ترشی بخرم.
؟ سلام خوبی
پاسخحذفرادیوت مبارک
! بده یه عسک باهاش بیگیریم
! حرکت جالبی بود
با رادیوت خوش باشی جیگر
شادزی مهرافزون